معماری، نظریه و مرزهای تولید
تاملی بر دیدگاه لبیوس وودز
علی دارابزاد
لبیوس وودز در یکی از مواضع نظری خود، معماران را به کنشگری در عرصه تئوری فرا میخواند. از نظر او، معماران نباید منتظر بمانند تا نظریه از دل دانشگاه یا محیط آکادمیک به آنان عرضه شود، بلکه باید خود، خالق و نویسنده نظریه باشند.۱ این فراخوان، پرسشهایی بنیادی را پیشروی ما میگذارد: چه چیزی میان معمار و نظریه فاصله انداخته است؟ مرز میان حوزه حرفهای معماری و فضای آکادمیک چگونه شکل گرفته است؟ و در نهایت، چه ویژگیهایی «معماری» را از «ساختوساز» متمایز میکند؟
پرسش از مرز معماری، پرسشی است از هویت و چیستی این دیسیپلین. اگر معماری را صرفا به عنوان عمل ساختن بفهمیم، بیشمار نمونه در پیرامون ما وجود دارد که بدون هیچ پشتوانه نظری یا تامل انتقادی ساخته شدهاند. اما آیا هر ساختوسازی معماری است؟ و اگر نه، جایگاه نظریه در تعریف معماری کجاست؟ در مواجهه با این مسئله، میتوان گفت که نظریه و عمل در معماری، نه دو حوزه جدا و مستقل، بلکه دو شیوه از تولید محتوا درون یک دیسیپلین هستند.
نوشتن درباره معماری میتواند شکل مستقلی از کنش معمارانه باشد. در این معنا، نظریهپردازی نوعی طراحی مفهومی است، طراحیای که بهجای فضا، ایدهها را شکل میدهد. بنابراین مخالفت با جدایی نظریه از پراکتیس، مخالفت با یک دوگانهسازی کاذب است. نظریهپردازی نه امری صرفا دانشگاهی، که یکی از شیوههای تفکر معمارانه است. از همینرو، اگر معماری را به مثابه کنش درون یک گفتمان تعریف کنیم، نظریه نیز بخشی از آن کنش است. هر تلاشی برای خلق معنا، چه در قالب فضا و چه در قالب کلمات، میتواند جزئی از معماری باشد. در این چشمانداز، خواست وودز را باید تلاشی برای بازگرداندن نظریه به ساحت خود معماری تلقی کرد. او میخواهد معماران دوباره نویسنده نظریههای خویش شوند؛ زیرا تنها در این صورت است که مرز میان طراحی و تفکر برداشته خواهد شد، و معماری میتواند خود را به تمامی، هم در مقام عمل و هم در مقام تامل، محقق کند.
جدایی میان نظریه و عمل در معماری، بیش از آنکه یک وضعیت طبیعی باشد، نتیجه یک فرایند تاریخی است. در دوران مدرن، با رشد نهادهای آکادمیک و حرفهای شدن معماری، دو مسیر نسبتا مستقل برای تولید دانش معماری شکل گرفت: یکی مسیر دانشگاهها، با تاکید بر تحقیق، تحلیل و نوشتار؛ و دیگری، مسیر دفاتر معماری، با تمرکز بر طراحی، ساخت و مدیریت پروژه. این دو مسیر بهتدریج زبان و شیوههای بیان متفاوتی پیدا کردند. در دانشگاه، نوشتار به ابزاری برای اثبات عقلانیت علمی معماری تبدیل شد؛ در حالیکه در دفاتر معماری، طراحی به زبان اصلی تبدیل فضا به پروژه بدل گردید. این تفکیک موجب شد که بسیاری از معماران نظریه را امری بیرونی و انتزاعی تصور کنند، چیزی که یا از سوی فیلسوفان آمده یا توسط تاریخنگاران و منتقدان نوشته شده است. در نتیجه، بسیاری از متون نظری معماری در دهههای اخیر، نه از سوی معماران، بلکه از سوی پژوهشگرانی نوشته شدهاند که خود در عمل معماری حضور ندارند. وودز در مقابل این وضعیت ایستاده است. او بر آن است که تئوری، اگر بخواهد زنده باشد، باید از دل عمل معماری بجوشد. به عبارت دیگر، تئوری نه محصول تامل انتزاعی بر معماری، بلکه خود بخشی از فرایند طراحی است؛ و این دقیقا همان نقطهایست که نظریه میتواند دوباره با معماری پیوند بخورد.
بازاندیشی نقش معمار به عنوان نظریهپرداز، بازنگری در خود تعریف معماری را نیز ایجاب میکند. اگر معمار را نه صرفا سازنده فضا، بلکه خالق معنا بدانیم، آنگاه نوشتن، تحلیل، و تامل انتقادی، اجزایی جداییناپذیر از حرفه او خواهند بود. در این چشمانداز، نوشتن درباره معماری، ادامه طراحی با ابزار زبان است. وودز و معمارانی چون پیتر آیزنمن، برنارد چومی، رم کولهاس، آلدو روسی و رابرت ونچوری، نمونههایی از این بازتعریفاند: معمارانی که نوشتار را نه فعالیتی حاشیهای، بلکه ابزار بنیادین در شکلدادن به گفتمان معماری دانستهاند. آنان با نوشتار، مرزهای پروژه را گسترش دادهاند و نظریه را از دست نهادهای صرفا دانشگاهی بازپس گرفتهاند.
دیدگاه وودز درباره لزوم بازگرداندن نظریه به قلمرو معماران، هنگامی عمق بیشتری پیدا میکند که آن را در کنار تحلیلهای جین رندل و کیت نزبیت قرار دهیم. این دو متفکر معاصر از منتقدانیاند که نقد معماری را نه عملی بیرونی، بلکه بخشی درونی و فعال از فرایند طراحی میدانند، امری خلاقانه که معمار را از مصرفکننده دانش به تولیدکننده معنا تبدیل میکند.
جین رندل در کتاب مهم خود، «هنر و معماری: جایی میان این دو»۲، از «نقد مکانیشده»۳ سخن میگوید، رویکردی که در آن، مرز میان نقد، نوشتار، طراحی و کنش اجتماعی فرو میریزد. او بر آن است که طراحی خود میتواند نوعی نوشتار انتقادی باشد، و بالعکس، نوشتار میتواند شیوهای از طراحی فضا محسوب شود. رندل با این نگاه، نظریهپردازی را از محدودیتهای دانشگاهی و زبان رسمی آن رها میکند و آن را به تجربه زیسته، جنسیت، سیاست و فضا پیوند میزند. در این چارچوب، معمار نویسنده فقط گزارشگر یا تحلیلگر نیست، بلکه کنشگر فکری است که طراحی را با مفاهیم گره میزند و از دل پروژه، پرسشهای فلسفی و اجتماعی تولید میکند.
در همین راستا، کیت نزبیت در کتاب «نظریهپردازی یک دستور کار جدید برای معماری»۴، مجموعهای از متون نظری معاصر را گرد آورده که نقطه اشتراک آنها، عبور از دوگانه نظریه/عمل است. نزبیت در مقدمه تاثیرگذار کتابش تأکید میکند که نظریهپردازی در معماری، نه نوعی دانش انتزاعی، بلکه بخشی از کنش طراحی است. او معمار را نه مجری نظریههای بیرونی، بلکه خالق چارچوبهای مفهومی میداند. برای نزبیت، لحظه نظریهپردازی همپای لحظه طراحی رخ میدهد و آنچه معماری را از ساختوساز متمایز میکند، همین توانایی در تولید معنا و مفهوم است.
در ترکیب اندیشههای وودز، رندل و نزبیت، نظریه نه در جایگاه حاشیهای، مرزبندیشده و جداافتاده در وادی آکادمیک، بلکه در دل خود طراحی قرار میگیرد. این سه، در یک چیز اتفاق نظر دارند:
نظریه فقط درباره معماری نیست، بلکه خود نوعی معماریورزی است.
در این چارچوب، نظریهپردازی برای معمار به معنای کنشگری در برابر وضعیت موجود است؛ تئوری و نقد نه به معنای مقدمه یا قضاوت، بلکه به معنای توانایی بازنگری، بازتعریف و بازطراحی در روند خلاقیت معماری است. پس بازگشت به نوشتار، به معنای عقبنشینی از طراحی نیست، بلکه گامیست برای عمیقتر کردن آن، برای افزودن بعدی مفهومی به طرحهایی که درگیر زندگی، سیاست، حافظه و آیندهاند.
[۱] یاکوبسن, ک. (۱۳۹۹). بیانیه آرام: یادداشتهایی در معماری؛ لبیوس وودز. (پ. روحی، مترجم) مشهد: کتابکده کسری.
[2] Rendell, J. (2006). Art and Architecture: A Place Between. I.B. Tauris.
[3] Critical Spatial Practice
[4] Nesbitt, K. (Ed.). (1996). Theorizing A New Agenda for Architecture: An Anthology of Architectural Theory 1965–1995. Princeton Architectural Press.