Interview with Graham Harman: A Place Outside Knowledge / Pooyan Rouhi

گفت‌وگو با گراهام هارمن
جایی بیرون از دانش۱
آیا هوش مصنوعی می‌تواند روزی فلسفه تولید کند؟

پویان روحی

گراهام هارمن
© sciarc.edu

شما در طول هشت‌سال گذشته، با جدیت و تعهد بسیار، مشغول مطالعه‌ تئوری معماری بوده‌اید. فکر می‌کنید رابطه‌ فلسفه و تئوری معماری چیست؟

فلسفه از زمان کانت، با یک رابطه‌ درگیر بوده است: رابطه‌ اندیشه‌ انسان و جهان. ما نمی‌توانیم درباره‌ این‌که چه اتفاقی می‌افتد، وقتی یک شیء بی‌جان به یک شیء دیگر برخورد می‌کند، گمانه‌پردازی۲ کنیم؛ فقط وقتی می‌توانیم این کار را انجام بدهیم که این برخورد در برابر اندیشه‌ انسان اتفاق بیفتد. به همین دلیل، روابط شیء ـ شیء توسط علم به انحصار گرفته شده‌اند. این، موضع استعلایی۳ نامیده شده است، و معدود فیلسوفانی که تلاش کرده‌اند از این موضع فاصله بگیرند­ ـ مثل آلفرد نورت وایتهد ـ به عنوان آدم‌هایی عجیب، یا کسانی که در مسیر اصلی فلسفه قرار ندارند، در نظر گرفته شده‌اند. توجه داشته باشید که هیچ‌کدام از دو جریان اصلی فلسفه‌ غرب، یعنی تحلیلی و قاره‌ای، ادعا نمی‌کنند که وایتهد به آ‌ن‌ها تعلق دارد. با وجود این، وایتهد بدون تردید، بزرگ‌ترین متافیزیک‌شناس قرن بیستم است.

یکی از دلایلی که من تا این اندازه جذب هنر و معماری شده‌ام، این است که این رشته‌ها مرا وادار می‌کنند که بیرون از چارچوب استعلایی فکر کنم. فلسفه‌ استعلایی مدلی ارائه می‌کند که در آن، در یک طرف، دانش وجود دارد، و در طرف دیگر، حرف‌های بدون پشتوانه.۴ ما می‌توانیم درباره‌ چیزهایی که در برابر ذهن انسان آشکار می‌شوند، به دانش دقیقی برسیم، اما درباره‌ چیزهایی که فراتر از ذهن قرار دارند، به هیچ دانشی نمی‌توانیم برسیم. «در مورد چیزهایی که نمی‌توانیم درباره‌شان صحبت کنیم، باید خاموش بمانیم» ـ لودویک ویتگنشتاین.۵ اما این یک دوگانه‌ کاذب ایجاد می‌کند که در آن، دانش و حرف‌های بی‌معنای خالی، تنها گزاره‌های ممکن‌اند. پس دسترسی غیرمستقیم به واقعیت چه می‌شود؟ این همان چیزی است که سقراط در ایده‌اش از فلسفه۶، به دنبال آن بود. فلسفه در یونانی، به معنای عشق به آگاهی است، نه خود آگاهی. ریشه‌ فلسفه شکلی از شناخت غیرمستقیم است، شناختی که با دانش تفاوت دارد. در مورد زیبایی‌شناسی نیز همین‌طور است. خیلی عجیب است که بگوییم «ویلا ساوای لوکوربوزیه معنایش فلان است» یا «پریماورای۷ بوتیچلی۸ ثابت می‌کند که فلان.» آثار زیباشناختی می‌توانند شکل‌هایی از دانش را به عنوان محصول جانبی خود انتقال بدهند، اما این، هدف اصلی هستی آن‌ها نیست.

این واقعیت هم هست که آثار زیباشناختی باعث می‌شوند بیننده‌شان عمیقا در آن‌ها درگیر شود. در واقع، فکر نمی‌کنم که هیچ اثر هنری یا معماری بدون بیننده، به عنوان یکی از عناصر تشکیل‌دهنده‌اش، بتواند وجود داشته باشد. این به معنای آن است که شیء زیباشناختی یک [شیء] دورگه۹ است که از عناصر انسانی (بیشتر وقت‌ها) و غیرانسانی تشکیل شده است. با توجه به این‌که فلسفه‌ مدرن به‌سختی تلاش می‌کند که از اثرپذیری مشترک انسان و اشیاء غیرانسانی جلوگیری کند، زیبایی‌شناسی می‌تواند به عنوان چالش نیرومندی برای فلسفه‌ استعلایی عمل کند.

احتمالا متوجه شده‌اید که من فقط درباره‌ تاثیر معماری روی فلسفه حرف زده‌ام، و نه برعکس! این به آن دلیل است که معماران اغلب شکایت می‌کنند که از آن‌ها انتظار می‌رود ساختمان‌هایی طراحی کنند که نتیجه‌ کاربرد عملی اندیشه‌ یک فیلسوف هستند.

در طول دهه‌های هشتاد و نود، معماری رابطه‌ نزدیکی با فلسفه داشت؛ به‌‌طور خاص، فلسفه‌ دریدا در دهه‌ هشتاد، و فلسفه‌ دلوز و گتاری در دهه‌ نود. بعضی از معمارها معتقدند که رابطه‌ معماری و فلسفه در طول این دو دهه، رابطه‌ای تحت‌اللفظی، و در نتیجه، همراه با سوءتفاهم بوده است. معماری و فلسفه رشته‌هایی علمی نیستند، بنابراین عجیب به‌نظر می‌رسد که کسی بگوید معماری‌ من بر اساس یک خوانش صحیح از فلسفه‌ دلوز شکل گرفته است، اما معماری تو نه. یادم هست که شما یک‌بار گفتید سوءتفاهم در فلسفه هیچ اشکالی ندارد. بنابراین به‌ نظر می‌رسد که شما هم باور نداشته باشید که یک راه مشخص و صحیح وجود دارد که معمارها فقط باید از طریق آن، فلسفه را بخوانند.

من این انتقادها را خوانده‌ام، اما با حرف‌های این معمارها متقاعد نشده‌ام. البته که مقدار مشخصی از استقلال برای هر رشته‌ای لازم است، اما معماری در همین وضعیت فعلی هم یکی از تجربی‌ترین۱۰ و ماجراجوترین رشته‌هایی است که وجود دارند. شما از هرجا که می‌توانید، ایده‌های جدید پیدا می‌کنید: عصب‌شناسی، سایبرنتیک۱۱، اقتصاد، روباتیک، … . چرا باید فلسفه را از این جمع کنار گذاشت؟ در واقع، دوره‌ای که در آن، فیلسوف‌ها در معماری تاثیر مستقیم ایجاد کردند، نسبتا دوره‌ متاخری است. هایدگر، دریدا، و دلوز در میان شما پیدا شدند، چون معماری در دهه‌ ۱۹۶۰ دچار یک بحران شد. مدرنیسم متعالی در همان دهه‌ای که در هنرهای دیداری به نهایت خود رسید، در معماری نیز همین اتفاق را تجربه کرد. سه کتاب مهم داشتید که همگی تلاش کردند به نوعی تاریخ را احیاء کنند: پیچیدگی و تضاد در معماری، اثر رابرت ونتوری؛ معماری شهر، اثر آلدو روسی؛ و تئوری‌ها و تاریخ معماری، اثر منفردو تفوری. مدت کوتاهی پس از آن بود که تاثیر هایدگر، بعد دریدا، و در نهایت، دلوز شکل گرفت. معماری در تقلا بود که مسیر جدیدی برای ادامه‌ حرکت خود پیدا کند. خب، پس چرا از فلسفه استفاده نکند؟

در هر حال، از زمان بحران دهه‌ ۱۹۶۰، تعدادی از معماران مهم مطرح شده‌اند، اما تنها شبه‌جنبشی که در معماری جایگاهی نسبی برای خود پیدا کرده، دیکانستراکتیویسم است که می‌توان تجسم آن را در نمایشگاه مشهور سال ۱۹۸۸ در نیویورک مشاهده کرد. مقاله‌ مارک ویگلی که در کاتالوگ این نمایشگاه آمده است، فلسفه را از داستان کنار می‌گذارد و طوری وانمود می‌کند که انگار دیکانستراکتیویسم، امتداد کانستراکتیویسیم روسی آغاز قرن بیستم است. سخت است که در برابر چنین ادعایی بی‌تفاوت بمانیم، زیرا همگی می‌دانیم که ویگلی رساله‌ دکترای خود را درباره‌ دریدا نوشت، و بعدها هم آن را در قالب کتابی درباره‌ دریدا منتشر کرد؛ آیزنمن و شومی، دو نفر از معمارانی که در این نمایشگاه شرکت داشتند، هر دو رابطه‌ فکری نزدیکی با دریدا داشتند، و لیبسکیند دریدا را ستایش می‌کرد، هرچند فلسفه‌ هایدگر را بیشتر دوست داشت. بنابراین فلسفه نقش مهمی در مهم‌ترین جنبش معماری نیم‌قرن گذشته داشت.

در مورد تفسیرهای تحت‌اللفظی، باید بگویم که این در کارهای سطح پایین هر ژانری اتفاق می‌افتد. وقتی گرگ لین پرچم دلوز را در معماری بلند کرد، نسبت به خطر استفاده‌ تحت‌اللفظی از تاشدگی‌ها در ساختمان‌ها اخطار داد. سخت است که بخواهیم گرگ لین را به چنین استفاده‌های تحت‌اللفظی تقلیل بدهیم. وقتی من مقاله‌های او را که در دهه‌ ۱۹۹۰ نوشته شده‌اند، می‌خوانم، یک اندیشمند، و در عین حال، یک طراح فوق‌العاده می‌بینم. در واقع، من بعد از خواندن نوشته‌های لین، دریدا را با چشمی متفاوت می‌خوانم، که این خودش بهترین گواه است برای آن‌‌که نشان بدهد مسئله فقط برداشت تحت‌اللفظی نیست. در مورد آیزنمن و دریدا، خب، من فکر می‌کنم بعضی وقت‌ها، آیزنمن دریدا را از نزدیک تعقیب می‌کند، شاید کمی بیش‌ از اندازه نزدیک. برای مثال، دریدا انسان‌گرایی را نقد می‌کند، و به‌ نظر می‌رسد که آیزنمن فکر می‌کند راه خلاص‌شدن از انسان‌گرایی در معماری، این است که یک شیء مستقل طراحی کند؛ شیءای که آن‌قدر نسبت به استفاده‌ انسانی مقاوم است که‌ آیزنمن بعضی وقت‌ها، به شکلی عامدانه، ساختمان‌هایش را طوری طراحی می‌کند که بودن در آن‌ها چندان با راحتی همراه نباشد. با این وجود، گفتن این‌که دوران حرفه‌ای آیزنمن چیزی نیست جز کاربرد تحت‌اللفظی [فلسفه‌] دریدا، حرف احمقانه‌ای خواهد بود. به یاد بیاورید که چطور آیزنمن در نامه‌نگاری‌هایی که با همدیگر داشتند، در برابر دریدا مقاومت می‌کند و او را به چالش می‌گیرد. این نامه‌ها گاهی به موضوعات خیلی خاصی اشاره می‌کنند. برای مثال، آیزنمن دریدا را متهم می‌کند که در فهمیدن نقش شیشه در معماری، دچار سوتفاهم است.

درست است که اغلب ایده‌ها نمی‌توانند بدون ترجمه یا گذار اساسی، از یک دیسیپلین به دیسیپلین دیگر بروند، اما این‌که فلسفه را از معماری کنار بگذاریم، فقط به خاطر این‌که ممکن است بعضی‌ها آن را بد یا تحت‌اللفظی استفاده کنند، مصداق آن ضرب‌المثل انگلیسی است که می‌گوید: «برای انتقام‌گرفتن از صورتت، دماغت را نبر.»۱۲

این‌طور ادعا شده است که هستی‌شناسی شیءمحور، دستورکار زیباشناختی ندارد. با نگاه به کارهایی که با این گفتمان مرتبط دانسته می‌شوند، می‌توانیم ببینیم که این ادعا درست است. آیا ممکن است به یک اثر معماری نگاه کنیم و بگوییم این اثر به هستی‌شناسی شیءمحور تعلق دارد؟ اگر نه، پرکتیس‌هایی را که با این گفتمان مرتبط‌اند، چطور شناسایی می‌کنیم؟ آیا این شناسایی تنها به ادعایی که از سوی صاحبان آن پرکتیس مطرح می‌شود، متکی است؟ آیا چیزی به نام معماری شیءمحور وجود دارد؟

نیرومندترین فلسفه‌ها آن‌هایی هستند که مسیرهای ممکن بیشتری ارائه می‌کنند. می‌توانیم این را در سیاست ببینیم: هگلی‌های چپ و راست وجود دارند، نیچه‌ای‌های چپ و راست، حتی هایدگری‌های چپ و راست. در واقع، یکی از نگرانی‌های من در مورد آلن بدیو این است که هیچ‌ بدیویی راستی وجود ندارد؛ فقط بدیویی‌های چپ وجود دارند، که معنایش آن است که بسیاری از طرفدارانش به این دلیل طرفدار او هستند که با دستاوردهای او موافق‌اند، و نه به این دلیل که با نوآوری‌های او در فلسفه قانع شده‌اند.

در مورد زیبایی‌شناسی هم همین‌طور است. بابد راه‌های متفاوتی وجود داشته باشند که یک نقاش یا شاعر با استفاده از آن‌ها، به خوانش‌ خود از کانت، نیچه، یا برگسون پاسخ بدهد. ممکن است در طول زمان، بعضی از آثار هنری با بعضی از فیلسوفان خاص ارتباط داده شوند. برای مثال، معمولا برگسون را با دبوسی۱۳ در موسیقی، یا پروست۱۴ در ادبیات مرتبط می‌کنند، اما این ارتباطات بعدها شکل می‌گیرند؛ می‌توان موسیقی‌های دیگری به‌جز دبوسی را هم در نظر گرفت که بتوانند با برگسون مرتبط دانسته شوند.

در معماری، به‌طور قطع، یک رابطه‌ طبیعی بین فلسفه‌ پیوستار۱۵ دلوز، و تفکر معماری نرمی۱۶ وجود دارد؛ به‌ویژه، با در نظر گرفتن این مسئله که جنبش قبلی (دیکانستراکتیویسم) به‌روشنی، به یک استفاده‌ غیرنرم۱۷ از شکست‌ها۱۸ و ناپیوستگی‌ها۱۹ متعهد بود. اما جزئیات ماجرا می‌توانست نسبت به چیزی که اتفاق افتاد، خیلی متفاوت باشد ـ این‌طور نبود که گرگ لین صرفا دلوز را در معماری به‌کار ببرد، او باید تصمیم‌های زیادی می‌گرفت.

در مورد هستی‌شناسی شیءمحور، ایده‌ اصلی این است که اشیاء و ویژگی‌هایشان رابطه‌ آزادی۲۰ دارند. این تنها درباره‌ «عقب‌کشیدن» نیست، چون معمولا برداشت خوانندگان [نوشته‌های مرتبط با] هستی‌شناسی شیءمحور، بیشتر عقب‌کشیدن است. اما عقب‌کشیدن تنها یکی از چهار روشی است که اشیاء به کمک آن‌‌ها می‌توانند با ویژگی‌های خود در تنش باشند. هستی‌شناسی شیءمحور در عین حال، فلسفه‌ای نیست که روی پیوستگی تمرکز داشته باشد؛ این فلسفه، طرفدار جدایی۲۱ است، و این یکی از دلایلی است که به خاطر آن، معماران جذب این فلسفه شده‌اند ـ چون از تاثیر دلوز خسته شده بودند.

هنوز این امکان وجود ندارد که یک «ساختمان شیءمحور» را تشخیص بدهیم،‌ چون طراحان هنوز به این نتیجه نرسیده‌اند که چنین چیزی به چه معناست، اما این امکان وجود دارد که بعضی از پارامترهای آن را تعیین کنیم. هر شیء شیءمحوری باید تا اندازه‌ای فرار۲۲ باشد، و بتواند از زوایا و فواصل مختلف، و یا در مودهای۲۳ مختلف، ویژگی‌های متفاوتی بروز دهد. این شیء نباید با یک نگاه آشکار شود، بلکه باید نیازمند مجموعه‌ای از تجربه‌ها باشد، که برای آن‌که به درک شیء به عنوان یک کلیت منجر شوند، باید در حافظه و در کنار هم نگاه داشته شوند. این شیء باید نسبتا ساده باشد، اما در عین حال، کمی عجیب باشد؛ ساده باشد تا بتواند در یاد بماند، و عجیب باشد تا از اشیاء معمولی فاصله بگیرد. باید کمی از بسترش فاصله بگیرد، اما نه آن‌قدر که هیچ پیوندی بین آن‌ها امکان‌پذیر نشود؛ آن‌قدر فاصله بگیرد که برای ایجاد پیوند میان آن‌ها، به کمی تلاش نیاز باشد. هیچ‌کدام از این ایده‌ها کاملا نو نیستند؛ می‌توانیم مثال‌هایی از این ویژگی‌ها در معماری‌های موجود پیدا کنیم، اما قبل از آن‌که کسی بتواند بگوید در برابر یک چیز شیءمحور قرار دارد، باید بتواند مجموع این ویژگی‌ها را در آن تشخیص بدهد. من یک طراح نیستم، بنابراین این موضوع از دست من خارج است.

شما بارها گفته‌اید که فلسفه و معماری، شکل‌هایی از دانش نیستند. تعریف دیسیپلین به عنوان شکلی از دانش، می‌تواند به عنوان چالشی در برابر ادعای شما عمل کند. می‌توان این‌طور استدلال کرد که معماری به‌طور سنتی، شکلی از دانش با ساختاری چهاروجهی است: رابطه‌ شکل و زمین، جزء و کل، سطح و حجم، و پر و خالی. پشت هر کدام از این‌ها، یک تاریخ تکاملی وجود دارد. به عبارت دیگر، می‌توانیم ببینیم که ایده‌ها و دانش مربوط به هر کدام از این‌ها، در طول تاریخ پیش می‌رود و دگرگون می‌شود. در این‌باره چه فکر می‌کنید؟

دانش به معنای آن است که روشی وجود دارد که می‌توان آن را به دانشجوها یاد داد. به‌طور قطع، رفتن به مدارس معماری مفید است، و یک دانشجو می‌تواند زمانی که در مدرسه است، روش‌ها و نکات بسیاری یاد بگیرد. البته که بعضی از این چیزها دانش هستند. دانش چیست؟ واقعیت آن است که تنها دو نوع دانش وجود دارد: می‌توانیم رو به پایین حرکت کنیم و توضیح بدهیم که یک چیز از چه چیزهایی تشکیل شده است، و یا رو به بالا حرکت کنیم و توضیح بدهیم که آن چیز چه‌کار می‌کند. همه‌ شکل‌های دانش، یکی از این دو مدل هستند، و البته گاهی این دو روش با هم ترکیب می‌شوند. چیزی که هر دو نوع دانش از دست می‌دهند، همان چیزی است که من به آن، شیء می‌گویم: موجودیتی یکپارچه که چیزی فراتر از اجزایش است، و در عین حال، چیزی عمیق‌تر از تاثیرات فعلی، و یا تمام تاثیرات احتمالی‌اش. تنها روشی که می‌توان به کمک آن، به چنین اشیائی رسید، روش غیرمستقیم است. ما همیشه این را می‌دانستیم، اما هیچ‌وقت آن را به این شکل بیان نکرده بودیم. ارسطو را در نظر بگیرید؛ پدر استدلال منطقی. همین ارسطو تصور می‌کرد که استعاره بزرگ‌ترین توانایی انسان است، چیزی که نمی‌توان آن را آموزش داد، و همین ارسطو نصف زمان روز را صرف آموختن بلاغت۲۴ به دانشجویانش می‌کرد، بلاغتی که مثل دانش، چیزها را به شکلی آشکار عنوان نمی‌کند، بلکه به پس‌زمینه‌‌ هر موقعیتی که یک سخنران خوب می‌داند چطور به آن اشاره کند، بدون آن‌که به شکل آشکار، درباره‌اش حرف بزند، اشاره دارد.

در هنرها، این مسئله واضح‌تر است. یک شاهکار معماری مثل تالار اپرای سیدنی یورن اتزن۲۵ را در نظر بگیرید. می‌توانید خیلی دقیق، چگونگی ساخت آن را توضیح بدهید، می‌توانید بگویید از چه چیزهایی ساخته شده است، و همچنین می‌توانید تاثیری را که روی بیننده و منظره‌ اطرافش ایجاد می‌کند، توصیف کنید، اما هیچ‌کدام از این‌ها، این شیء را به‌طور کامل توضیح نمی‌دهند. هنوز یک واقعیت اضافه۲۶ در این چیز وجود دارد که در قالب هیچ دانشی بیان نمی‌شود. به همین دلیل است که بعضی چیزها را نمی‌توان به کسی که می‌خواهد معمار یا فیلسوف شود، آموزش داد؛ آن‌ها باید راه خود را در فضایی که جایی بیرون از دانش قرار دارد، پیدا کنند.

بیشتر وقت‌ها، تاثیر فلسفه در معماری است که مورد بحث و گفت‌و‌گو قرار می‌گیرد. تام ویسکامب دیاگرامی دارد که در آن، فلسفه و معماری، هر کدام توسط یک خط تصویر شده‌اند که پس از برخورد با یکدیگر، تغییر مسیر می‌دهند و در جهت‌های متفاوتی به حرکت‌ خود ادامه می‌دهند. فکر می‌کنید تاثیر معماری در فلسفه، به‌طور کلی، و در کار شما، به‌طور خاص، چه بوده است؟

من فکر می‌کنم که تاثیر معماری بر فلسفه، در دوران فلسفه‌ استعلایی، به دلایلی که کمی قبل توضیح دادم، به‌طور کلی ناچیز بوده است. ویگلی تلاش می‌کند این طور استدلال کند که فلسفه به‌طور کامل، به عباراتی مثل «ساختار» و «آرکیتکتونیک»۲۷ وابسته است. این، استدلال چندان محکمی نیست­ ـ چون می‌توان از یک رشته، واژه‌ها و عباراتی را اعانه گرفت، بدون آن‌که از محتوای آن رشته، چیز زیادی به‌دست بیاوری. واقعیت آن است که فلسفه هنوز در جایگاهی نیست که بتواند آن‌قدر که می‌تواند، از معماری یاد بگیرد؛ چیزهای زیادی برای یاد گرفتن وجود دارند. من با دیوید رو موافقم که می‌گوید معماری انسان را با نخستین مواجهه‌اش با واقعیت، روبه‌رو می‌کند. چطور ممکن است که این برای فلسفه مهم نباشد؟

در مورد کار من به‌طور خاص، معماری برای من، در میان‌سالی، یک چالش فکری دشوار ایجاد کرده است. این سنی است که در آن، انسان به‌سادگی می‌تواند دچار تنبلی شود و فقط خودش را تکرار کند. البته که بعضی از تکرارها گریزناپذیرند‌ ـ فیلسوف‌ها به‌شدت وسواسی‌اند و تلاش می‌کنند دنیا را در چند ایده‌ کلی ساده کنند. این به معنای آن است که ما فیلسوف‌ها تعداد مشخصی حرف برای گفتن داریم، اما معماری رشته‌ای است که آموختنش آسان نیست؛ از رنسانس به بعد، یک سنت غنی از تئوری وجود دارد، ساختمان‌های زیادی هستند که باید آن‌ها را یاد بگیرید، و واژه‌هایی که آموختن‌شان از چیزی که در ابتدا به‌ نظر می‌رسد، سخت‌تر است.

در اوایل دهه‌ ۲۰۰۰، گروه کوچکی از تئوریست‌های معماری، تئوری انتقادی را مورد انتقاد قرار دادند. همان‌طور که می‌دانید، مواضع آن‌ها زیر عنوان‌های مختلفی همچون پیش‌افکن، پساانتقادی، و … شناخته می‌شود. بسیاری باور دارند که مواضع این افراد، ضدروشنفکری بوده است، زیرا استدلال‌های آن‌ها در برابر تئوری و کار فکری قرار می‌گرفت. به‌ نظر می‌رسد که در طول تاریخ فلسفه، از کار سقراط و ارسطو تا بسیاری از فیلسوفان قرن نوزدهم و بیستم، از مارکس گرفته تا اعضای مکتب فرنکفورت و لوئی آلتوسر، نقد و تئوری انتقادی به جزئی جدایی‌ناپذیر از فلسفه تبدیل شده است. آیا می‌توانید تصور کنید که این دو از یکدیگر جدا باشند؟ آیا فکر می‌کنید می‌توان یک وضعیت پساتئوریک را درنظر گرفت؟ اگر بله، این وضعیت چه ویژگی‌هایی خواهد داشت؟

من طرفدار عبارت «تئوری انتقادی» نیستم، و تصادفی نیست که برونو لاتور مقاله‌ معروفش، «چرا نقد توانش را از دست داده؟» را به من تقدیم کرده است. به‌ نظر می‌رسد که تئوری انتقادی این‌طور فرض می‌کند که مشکل اصلی تفکر انسان این است که ما بیش‌ از ‌اندازه ساده‌انگاریم، و این‌که این ساده‌انگاری را می‌توان با اتخاذ یک موضع برتر روشنگری از بین برد، موضعی که اغلب، نقد سرمایه‌داری است. تئوری انتقادی این‌طور فرض می‌کند که چیزی که انسان‌ها به آن نیاز دارند، وابستگی۲۸ کمتر، و رهایی۲۹ بیشتر است. از این نظر، تئوری انتقادی صرفا یک نتیجه‌گیری است که از دل روشنگری قرن هجدهم بیرون آمده است. «انسان‌ها در گذشته، به شکلی ساده‌انگارانه، به مذهب، کیمیاگری، و خرافات دیگر باور داشتند، اما امروز ما به آن‌ها یاد داده‌ایم که این چیزها وجود ندارند.» امروز تئوری انتقادی می‌تواند این ماموریت را پیش ببرد و به ما بگوید: «انسان‌ها در گذشته، به شکلی ساده‌انگارانه، باور داشتند که چیزها در خود واجد ارزش‌اند، اما مارکس با نقد خود از فتیشیسم کالا، واهی بودن این ادعا را آشکار کرد.» البته که می‌توان از این تفکر چیزهای زیادی یاد گرفت، اما در نهایت، فکر نمی‌کنم که «کمتر ساده‌انگار شدن»، مدل خوبی برای یک زندگی روشنفکری باشد.

واقعیت آن است که ما ساده‌انگارترین موجود روی کره‌ زمین هستیم! سگ‌ها یا اسب‌ها به چند چیز باور دارند؟ به چیزهای زیادی باور ندارند: چند نوع غذا وجود دارد؛ چیزی که از دهانت بیفتد، به سطح زمین سقوط می‌کند؛ حیواناتی که از من بزرگ‌ترند، خطرناک‌ترند و باید از آن‌ها دوری کرد؛ وقتی خورشید غروب می‌کند،‌ وقت خوابیدن است؛ و از این چیزها. در نظر بگیرید که انسان‌ها بر خلاف حیوانات، به چه تعداد از چیزها باور دارند! میلیاردها ستاره وجود دارند، بیشتر آن‌ها اسم دارند،‌ و همه‌ آن‌ها ویژگی‌های قابل کشف دارند؛ انواع حیوانات وجود دارند که بیشترشان منقرض شده‌اند؛ تمام اسامی تاریخی وجود دارند؛ و همه‌ شهرهایی که من هرگز آن‌ها را ندیده‌ام و هیچ‌وقت هم نخواهم دید. من حتی باور دارم که ایران وجود دارد، هرچند دوبی نزدیک‌ترین جا به ایران است که من از نزدیک دیده‌ام. آگاه‌تر شدن به معنای باور داشتن به چیزهای کمتر نیست، بلکه به معنای آن است که بیشتر و بیشتر، به این نتیجه برسی که در گذشته هیچ‌چیز نمی‌دانستی، و این‌که این نتیجه، محدودترت کند. انسان یک حیوان ساده‌انگار است.

یک‌بار به من گفتید که از این ایده که یک روز، در طراحی یک پروژه‌ شرکت کنید، استقبال می‌کنید، درست مشابه اتفاقی که در پروژه‌ لاویله‌ آیزنمن، و در همکاری او و ژاک دریدا افتاد. این بسیار جالب بود، چون برخلاف انتظار بعضی از معمارها بود. برای مثال، تام ویسکامب گفته بود که احتمالا هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افتد که گراهام در یک پروژه‌ طراحی درگیر شود. پروژه‌ ایده‌آلی که دوست دارید در آن حضور داشته باشید، چیست؟

متاسفانه دریدا با تلاش‌های تردیدآمیزش در پارک لاویله، نمونه‌ خوبی برای بقیه‌ ما ایجاد نکرد. من در این مجادله، کاملا طرفدار آیزنمن هستم. بنابراین از این نظر، شاید حق با ویسکامب باشد. با وجود این، اگر کسی فکر می‌کند که من به شکلی می‌توانم در یک پروژه‌ ساختمانی خاص، مفید واقع شوم، خوشحال می‌شوم امتحان کنم. به‌ نظر، کار خیلی سختی است، و دقیقا به همین خاطر است که می‌خواهم امتحانش کنم!

امروز صحبت از این ایده است که بسیاری از حرفه‌ها در طول ۲۵ سال آینده خواهند مرد، و از معماری به عنوان یکی از آن‌ها نام برده می‌شود؛ در نهایت، اپلیکیشن‌هایی که با هوش مصنوعی کار می‌کنند، ساختمان‌های سبز و خوب و … را طراحی می‌کنند، بنابراین معماری به عنوان یک حرفه، احتمالا خواهد مرد. اما فکر می‌کنید برای معماری به عنوان یک دیسیپلین فرهنگی، چه اتفاقی می‌افتد؟ فکر می‌کنید برای فلسفه و تئوری معماری چه اتفاقی می‌افتد؟ فکر می‌کنید این رشته‌ها به عنوان کنش‌هایی انسانی، می‌میرند، و در قلمرو هوش مصنوعی به زندگی خود ادامه می‌دهند؟ آیا روزی هوش مصنوعی درباره‌ پرسش‌های بزرگ به تامل می‌پردازد و فلسفه تولید می‌کند؟

ترجمه‌هایی را که امروز توسط کامپیوترها انجام می‌شوند، در نظر بگیرید؛ بعضی از آن‌ها افتضاح‌اند و به‌ هیچ‌وجه معنا نمی‌دهند، و بعضی وقت‌ها، بعضی از این ترجمه‌ها صحیح‌اند، اما برای داوری در مورد آن‌ها، و همین‌طور برای ویرایش آن‌ها، به انسان‌ نیاز است. حالا بیایید تصور کنیم که این ترجمه‌ها به‌قدری درست باشند که دیگر هیچ «اشتباهی» در آن‌ها وجود نداشته باشد. با وجود این، هنوز این امکان وجود دارد که کامپیوترهای مختلف، ترجمه‌های مختلفی انجام بدهند، و همچنان به یک انسان نیاز است تا داوری کند و ببیند کدام‌یک از این ترجمه‌ها بهترند: شاید یکی از آن‌ها سبک ادبی بهتری داشته باشد، یا یک چنین چیزی. من آینده‌ احتمالی معماری یا فلسفه را هم به همین شکل می‌بینم، آینده‌ای که در آن، این رشته‌ها با مهارت بالایی، توسط هوش مصنوعی انجام می‌شوند.

همه درباره‌ این‌که معمارها توسط کامپیوتر جایگزین می‌شوند، حرف می‌زنند، اما من هیچ‌وقت نشنیده‌ام کسی بگوید که آموزگاران۳۰ معماری با کامپیوتر جایگزین می‌شوند! این به آن دلیل است که ما هیچ‌وقت اجازه نخواهیم داد که یک کامپیوتر، داور نهایی یک ساختمان (یا فلسفه) باشد. کاری که کامپیوترها در بهترین حالت انجام خواهند داد، این است که کارهای خسته‌کننده و ملال‌آور را برای ما انجام بدهند و ما را آزاد ‌کنند تا بتوانیم به کارهای مهم‌تری بپردازیم. چه می‌شود اگر روزی مشخص شود که خاص‌ترین بخش معماری، نه طراحی ساختمان‌ها، که داشتن قوه‌ داوری برای انتخاب یک طرح از میان چند طرح رقیب است. بله، ممکن است به جایی برسیم که هوش مصنوعی آن‌قدر پیشرفت کند که داوری‌های زیباشناختی انجام بدهد، و شاید بتواند این کار را در مقایسه با یک آموزگار یا منتقد حرفه‌ای، به شکلی قابل‌ اطمینان‌تر انجام بدهد. اما در نهایت، این «برتری» اهمیتی ندارد، چون ما هنوز انسانیم و بنابراین باید داوری‌های زیباشناختی خودمان را به شکلی که ما را ارضاء می‌کنند، انجام بدهیم. یک کامپیوتر شاید به شما بگوید که کولهاس از گری بهتر است، یا برعکس، اما این داوری بر اساس روشی که آن کامپیوتر برای در نظر گرفتن جنبه‌های مختلف طراحی اولویت‌بندی شده است، انجام می‌شود، اما­ ـ دست‌کم در اوایل استفاده از هوش مصنوعی ـ این اولویت‌بندی توسط انسان‌ها تعریف می‌شود. حتی اگر هوش مصنوعی وارد مرحله‌ای شود که در آن بتواند بدون پیش‌زمینه و از هیچ، داوری‌های زیباشناختی خود را انجام بدهد، دلیلی وجود ندارد که من با دیدگاه‌هایش موافق باشم، همان‌طور که می‌توانم با دیدگاه‌های گاتفرید سمپر۳۱ یا جفری اسکات۳۲ موافق نباشم.

در مورد آثار فلسفی هم همین‌طور است. بیایید تصور کنیم که هوش مصنوعی بتواند ۱۰۰ رساله درباره‌ هستی‌شناسی برای من بنویسد و چاپ کند. اگر قرار باشد همه‌ این رساله‌ها را بخوانم، همچنان این منم که مسئول داوری آن‌ها هستم، و بعد شاید ـ در یک مدل تالیفی ناشایست­ ـ تصمیم بگیرم اسم خودم را به عنوان تاییدکننده‌ محتوای آن درج کنم. در هر حال، وقتی درباره‌ آینده گمانه‌پردازی می‌کنیم، تمایل داریم تصور کنیم انسان با چیزهای دیگری جایگزین می‌شود. ما فراموش می‌کنیم که تا زمانی که این اتفاق بیفتد، کامپیوترهای بسیار نیرومندی خواهیم داشت که قادرند به معمارها و فیلسوف‌ها کمک‌های زیادی بکنند.

شما در طول این سال‌ها، در جلسات داوری پروژه‌ها در سای‌ـ‌آرک شرکت داشته‌اید. درباره‌ کارهایی که در این مدرسه تولید می‌شوند، چه فکر می‌کنید؟

نشستن در جلسات داوری فوق‌العاده است. کارها از نظر من، جسور و ماجراجو هستند. من در مورد این جلسات، متوجه دو مشکل شده‌ام، یکی در استادها، و یکی در دانشجوها. مشکلی که در سمت استادها وجود دارد، ساده است: تعداد داورها در هر جلسه‌ داوری خیلی زیاد است؛ خیلی سخت است که بخواهی چیزی بگویی که بتواند به یک تم خاص برسد و جزئیات کافی داشته باشد، چون همه مرتب حرف همدیگر را قطع و موضوع صحبت را عوض می‌کنند. کاری که جدیدا می‌کنم، این است که سعی می‌کنم اولین سوال را بپرسم، چون وقتی مباحث تکنیکی معماری مطرح می‌شوند، ممکن است سوال‌های فلسفی من در نظر دیگران، بی‌ربط به‌ نظر برسند. در سمت دانشجوها، مشکل اصلی این است که دانشجوها معمولا در توجیه فرم‌ مشکل دارند؛ آن‌ها تقریبا همیشه یک داستان درباره‌ این‌که چطور به ایده رسیده‌اند، تعریف می‌کنند، اما این یعنی جابه‌جا کردن فرم با یک‌جور «افسانه‌ آفرینش»۳۳ فرم. البته این اتفاق در مورد معماران دارای پرکتیس هم می‌افتد؛ برای همین، فکر می‌کنم که این مشکلی است که بیشتر از آن‌که به دانشجوها مربوط باشد، به دیسیپلین [معماری] مربوط است.

 


۱. این گفت‌و‌گو بخشی است از کتاب «معماری و هستی‌شناسی شیء‌محور»، به کوشش پویان روحی، که به‌زودی، توسط کتابکده کسری منتشر خواهد شد.

2. Speculate
3. Transcendental Standpoint
4. Empty Hand-Waving
5. Ludwig Wittgenstein
6. Philosophia
7. Primavera
8. Botticelli
9. Hybrid
10. Experimental
11. Cybernetics
12. Cutting off your nose to spite your face
13. Debussy
14. Marcel Proust
15. Continuum
16. Smoothness
17. Un-smooth
18. Fractures
19. Discontinuities
20. Loose
21. Discreteness
22. Elusive
23. Mood
24. Rhetoric
25. Jørn Utzon
26. Surplus
27. Architectonic
28. Attachment
29. Emancipation
30. Critic

واژه‌ کریتیک معناهای مختلفی دارد؛ از یک‌سو، به معنای متتقد است، اما هارمن از این واژه در معنای منتقد استفاده نمی‌کند. در مدارس معماری ایالات متحده، از واژه‌ کریتیک در مورد آموزگار استودیوی طراحی نیز استفاده می‌شود. منظور هارمن در این‌جا، آموزگار استودیوست، و نه منتقد معماری، در معنای عرف واژه.

31. Gottfried Semper
32. Geoffrey Scott
33. Creation Myth

Leave A Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *