ایرج کلانتری؛ مجموعه ذهن توانا، مهارتهای هنرمندانه و سلیقه تربیتیافته
حسین شیخ زینالدین
در دفتر باوند، اتاقهای کار کلانتری و من در کنار هم است. بهجز مشورتها و جلسات کاری، هفتهای چندبار، وقتی فراغتی دست میدهد، سراغش میروم تا سوالی را که ذهنم را مشغول کرده یا موردی را که به نظرم جالب است، در گفتوگویی کوتاه با او در میان بگذارم. این گفتوگوها برای من بهره فراوان داشته است، نه اینکه موضوع خیلی مهم باشد یا آنکه راهحل آمادهای را به دست آورم؛ بیشتر، روش گفتوگو برای من جذاب است. موضوع ساده من هرگز برایش پیشپاافتاده نیست و برایش آنقدر جنبههای ناشناخته و تازه دارد که شروع به پرسش میکند؛ آنقدر انعطاف نشان میدهد که من فکر میکنم این موضوع بین من و او مشترک است. تعارف نمیکند؛ اختلاف بین من و خودش را دستمایه ساخت نظریه جدیدی میکند، و در انتها، حتی اگر هم نتیجه مشترکی به دست نیاید، شکل و صورت مسئله را عوض کرده است. وقتی صورت عوض میشود، تغییری حاصل آمده و موضوعی نو و جدید خلق شده است. به عنوان کسی که در حرفهایش باید مسائل فراوانی را حل کند و نظام هماهنگی از موضوعات ناموافق را به وجود آورد، این انعطاف، تغییر صورت و آمادهبودن برای ترک آنچه مالوف است، خصیصه مهمی به شمار میرود. کلانتری بهجای پناهگرفتن در سایه قواعد، میکوشد توازنی ساده بین آنها برقرار کند. از کار زیاد بیزار است و از پیچیدگی، گریزان. گاهی آنقدر ارتدکس میشود که از خیر زیباییهای شلوغ و درهمتنیده هم میگذرد، با آنکه ممکن است روز دیگری آن را تحسین کند.
آشنایی من با کلانتری به اولین سالهای دهه ۴۰ باز میگردد. من سالی بیش نبود که آمده بودم و او سالی دیگر کار را به پایان میبرد. برای من، رفتن از دبیرستان به دانشکده هنرهای زیبا کار چندان سختی نبود؛ ریاضیات متداول و علوم تجربی را میدانستم، بدون تعلیم خاصی نقاشی میکردم و بدون داشتن دانشی از موسیقی، شنونده خوبی بودم، اما جهان را با منطق متداول و با گرایش علوم تجربی میدیدم. از تعلیمات دبیرستان به نظرم میآمد که دانشمندان جدیتر از هنرمندان هستند؛ هنر ممکن است مطلوب باشد و زندگی ما را شیرینتر کند، اما مسائل اساسی، بیشتر در کف مهندسان، محاسبان و مخترعان است. روزهای اول مدرسه، روزهای ناهموار و گیجکنندهای بود؛ چند درس تئوری منظم، اما نهچندان مهم داشتیم و بیشتر وقت در کارگاه یا آتلیه میگذشت. اینجا نه قاعدهای در کار بود و نه تعلیم منظمی؛ استاد عصرها میآمد و کارها را نگاه میکرد؛ مجموعه لغات برای انتقال مفاهیم، از خوب و بد یا سنگین و سبک، دارای کمپوزیسیون خوب یا بد، منظم یا درهمریخته، هندسه کامل یا بههمریخته و ناهنجار و … تجاوز نمیکرد. استادان به اشاره میگفتند و شاگردان اشاره را میگرفتند یا نمیگرفتند؛ جنگلی بود تاریک و مهآلود. برای من، این فضا و این اشارات کافی نبود؛ من دنبال نوعی گزارههای منطقی، ولو اولیه و پیشپاافتاده بودم. انتظار من، ادامه توضیحات معلمهای شیمی، ریاضی و فیزیک بود، اما دانشکده به این زبان حرف نمیزد. سالی را در کتابخانه غنی مدرسه گذراندم؛ از کارگاه چیزی نگرفته بودم، اما کتابها سرشار از تصاویر و توضیحات بودند. ادبیات و تصاویر ذهن من را تغییر دادند؛ حالا اگر اشارهها گنگ بودند، اشکالی به وجود نمیآمد؛ میشد آن را تفسیر کرد.
قاعده بر این بود که شاگردان بهتر و پرتجربهتر، کمتجربهها و تازهواردها را دستگیری و هدایت کنند. اولبار که درباره طرحی با کلانتری صحبت کردم، تعبیرهایش به نظرم جذاب آمد؛ دیگر دنبال طرحی خشک و هندسی نبودم؛ میخواستم درباره زیبایی که باید ساکت و آرام تجربه میشد، نظرش را بدانم. او تمام خامیهای من را اصلاح کرد؛ در مجموعه بحثها، معنی حذف زوائد را دریافتم و زیبایی نهفته در تصاویری را که از طبیعت و شبیهسازی فاصله گرفته بودند، کشف کردم. سوال و جوابها توجه دانشجوی برجسته و نزدیک به فارغالتحصیلشدن را جلب کرده بود؛ شروع کردیم به اکتشاف؛ ساعتها از مسائل مربوط به هنرمندان، از نوآوری به معنای درک زیبایی، تصویرکردن ذهن و عبور از قواعد گفت. طرحها را طوری اصلاح میکرد که نتیجه همواره ترکیبی از منطق و راهحلی بدیع از نوعی زیبایی ساده را به دست میداد. دوست شده بودیم؛ مهارتهای هنری را از نحوه کارکردناش میآموختم. یکی از کسانی بود که بدون هیچ زحمتی میتوانست منطق خاصی برای اثر هنری تولید کند. ما دهها آرزو، میل و خواسته را خامدستانه به هم میآمیختیم و ترکیب شلوغی از چیزها را به دست میدادیم. او بهراحتی مطلوبهای تقدیسشده را حذف میکرد. مهارتهایش بیانگر آن بود که هنرمند میتواند حتی رویاهای ناهماهنگ را هم به حقیقتی هماهنگ و ملموس بدل کند، و اینکه آنقدر قوی و کموسوسه باشد که بتواند عناصر سرکش را مهار کند و درگیر هوسبازی ذهنی نشود.
سرانجام دانشجوی برجسته که بیشتر وقتاش به کارهای اجرایی بیرون از مدرسه میگذشت و تجربه عملی بسیاری داشت، باید تز یا پروژه دیپلم خود را میکشید و فارغالتحصیل میشد. موضوع کارش دهکدهای در خارک بود؛ خانههای روستایی، خانههای ساده حداقلی، آن چیزی که برای معمار مدرن آن زمان، چندان بزرگ و محل هنرنمایی نبود، اما جوهر کار چنان زیبا و مناسب درآمد که مهارت او را به نمایش گذاشت. کار اصلی که تمام شد، بخشی از کار تزئین طرح به من واگذار شد؛ بزها و گوسفندها، درختان نخل و گیاهان را من طراحی کردم. یاد گرفتم چگونه با حذف عناصر طبیعی، صورتهایی از عناصر را میتوان خلق کرد که واسطهای بین رویای ذهنی و شکل طبیعی باشد. از اقبال نیک یا حسن تصادف، تعادلی موزون در این دوست دانشگاهی دیده میشد که شاید مهمترین وجه اشتراک ما به حساب میآمد. به هر شکل که به تمام این سالها مینگرم، چیزی ارزشمندتر و کارآمدتر از این نمیبینم. این دوست میتوانست بدون اینکه کلامی بگوید، اثری خلق کند، و در عینحال، وقتی اثری را میدید، میتوانست با تعبیری ماهرانه، نیروهای پنهان در آن را آشکار کند. کلام، خادم مهارتهای هنری بود؛ با کلام اثری به وجود نمیآمد، ولی اثر بهوجودآمده، به مدد کلام، ابعاد گستردهای مییافت.
تخیل امروز در دستان آدمهای ماهر به حقیقت فردا تبدیل میشود. دهانهای گشاده و دستهای کوتاه هرگز چیزی نمیآفرینند و دستهای بلند، در نبود ذهنی مستعد، خالق زشتی و ابتذال هستند. اما شاید کلمه مهارت تنها کافی نباشد؛ مهارت در ترکیبی خاص و در انتخابهای خاص کارساز است، و انتخاب مناسب، زیبا و ماهرانه به امری مربوط میشود که ما سلیقه مینامیم و آن امری است در نهایت پیچیدگی و ناروشنی؛ مجموعهای از همه تجربهها، شرایط ذهنی، استعدادها و احیانا کاستیها. سلیقه خوب آسان به دست نمیآید، اما جوهر انتخاب را شکل میدهد. تکلیف ما با هنرمند، با همین کلمه مبهم معلوم میشود، از رنگ گرفته تا ترجیح یک ترکیب بر ترکیب دیگر؛ از انتخاب مصالح تا فهم مقیاس و انتخاب اندازههای چشمنواز، همگی توضیحی جز سلیقه ندارد. البته بدیهی است که این توضیح نیست؛ در حقیقت، ما برای مجموعه پیچیدهای که نمیدانیم چرا به این صورت است، نامی انتخاب میکنیم. در چنین کشاکشی از معانی و مفاهیم، توان خلاقه، سلیقه و بسیاری چیزها، همراه با هوشمندی و تلاش برای خودبودن، از مدرسه معماری تا امروز، دورهای ۵۰ساله را با کلانتری گذراندهام. مجموعهای از ذهن توانا، مهارتهای هنرمندانه و سلیقهای تربیتیافته، کارهای او را همواره برایم متفاوت کرده است.
آخر اینکه در روزهای سالخوردگی ما و جوانی شاگردانمان، اغلب بحثهای هویت پیش میآید؛ میبینم که کلانتری هویتاش را با استعداد و تواناییهایش تعریف میکند. برایش بازگشتی مطرح نیست؛ بیشتر از آنکه سرچشمههای زلال گذشته عطش او را فرو نشاند، اقیانوس آینده است که او را به خود میخواند. با هیچ فرهنگی سر بیگانگی ندارد؛ به دستاوردهای بشری ارج میگذارد و خود را هرگز بینیاز نمیبیند. درک خوبی از زیبایی نهفته در ترکیبات ساده بدوی دارد؛ بدویت آجرهای فشاری برایش رازی دارد که در نماهای ساختمان استفاده میکند. درک دقیق نائیویته در هنر مدرن، سلیقهای را برایش رقم زده است که از کار نقاشان بزرگ برگرفته شده است؛ قصدم مقایسه نیست، ولی شاید نقاشیهای سزان، ترسیمهای پیکاسو، تابلوهای شاگال و آثار دیگران نوعی زیبایی بدوی را به او آموخته باشند.
↑ برگرفته از روزنامه شرق (شماره ۴۵۰۳، ۴ اسفند ۱۴۰۱)
این یادداشت نخستینبار در کتاب «معماری ایرج کلانتری»، در بهار ۱۳۹۰ منتشر شده است.