شهر در غم استاد خویش
سیدمحسن حبیبی به روایت ناصر فکوهی
همیشه فکر میکردم دکتر حبیبی به عصری دیگر تعلق دارد، به پهنهای متفاوت با آنچه ما میشناسیم؛ گویی در دیار خود، غریبهای بود ستمدیده، اما همانقدر مهربان که دوستداشتنی، غریبهای متفاوت که همه تحسینش میکردند: دانش تخصصیاش را، مهربانی و فروتنیاش را، روحیه شاداب و همیشه امیدوارش را، وفاداری و عشق بیپایانش را به زیبایی، و بهویژه، همه زیباییهای معماری و فرهنگ ایران.
همیشه فکر میکردم چگونه میشد اگر بهجای یک حبیبی، ما دهها و صدها حبیبی داشتیم؟ چگونه چنین معجزهای میتوانست زندگیمان را نیز به گونهای معجزهآسا تغییر دهد؟ فکر میکردم چگونه میتوان در بدترین شرایط، درد کشید و لبخند زد، قلبی آکنده از اندوه داشت و ذرهای از بار آن را به دوش دیگری نگذاشت؟
همیشه فکر میکردم تا کسانی همچون محسن حبیبی هستند، «خوبی»، «عشق» و «زیبایی» در وجود انسان را نمیتوان نفی کرد؛ اینکه «آدمهای خوب» وجود دارند و افسردگی و دلتنگی و غم و اندوه بزرگ ما بیشتر، از آن است که تصور میکنیم تعداد آنها بیاندازه اندک است، و البته از اینکه بسیاری از آنها را بسیار دیر کشف میکنیم و قدرشان را نمیدانیم.
سخنم را از دوستی با دکتر حبیبی، از این «کشف» آغاز میکنم: از پاریس و از دانشگاه پاریس هشت که او نیز همچون من، فارغالتحصیل آن بود، با یک نسل فاصله. وقتی او در ابتدای دهه ۱۳۶۰، تحصیلات شهرسازی خود را در این دانشگاه تمام کرد و به ایران بازگشت، من تازه نخستین سالهای تحصیل جامعهشناسی را در آنجا آغاز میکردم، و سالها بعد بود که در گفتوگوهایمان با هم، از آن سالهای پاریس یاد میکردیم، با همه شادیها، نوستالژی و اندوهها، و زندگی در زیباترین شهرهای جهان، و این برای حبیبی که عاشق ایران بود و دوست داشت شهرهای کشورش به زیباترین شهرهای جهان تبدیل شوند، و دستکم، اندکی از شکوه و جلال کهن برخی از مکانهایشان را بازیابند، بسیار اهمیت داشت.
در حقیقت، «کشف» حبیبی برایم یک دهه بعد آغاز شد، زمانی که شروع به نوشتن رساله دکترایم در حوزه انسانشناسی سیاسی کردم. بخش بزرگی از این رساله به مفهوم شهر در مفهوم سیاسی آن، آنگونه که میتوان شهر ایران باستان تعریف کرد، مربوط میشد، و در جستجوهایی که در منابع میکردم، به یک رساله کارشناسی برخوردم که سالها پیش نوشته شده بود، رسالهای بینظیر که جوانی دانشجو درباره شهرهای باستانی ایران تالیف کرده بود و حتی تصاویری از آنها را به طراحی کشیده بود. برای نخستین بار، با واژگانی چون «شهر هخامنشی»، «شهر ساسانی»، «شهر اسلامی»، «شهر سیاسی» و … برمیخوردم و چنان به هیجان آمده بودم که دوست داشتم زودتر به ایران بازگردم و جوانی را که حال حتما استادی مهم شده بود، ببینم، بهخصوص که آثار دیگرش، از جمله ترجمه بینهایت جذابش را از فرانسواز شوآی، با عنوان «شهرسازی: تخیلات و واقعیات» که دانشگاه تهران منتشر کرده بود، دنبال میکردم. آنجا بود که دریافتم حبیبی با کولهبار بزرگی از هوش و استعداد، دانش، و حتی تجربه کار عملی و اجرایی، بهویژه در زمینه مسکن، به پاریس آمده بود و بسیار زود به ایران بازگشت تا کار خود را به جدیترین شکل و در سختترین شرایط، تا پایان عمر پرارزش و بیمانندش از سر بگیرد.
وقتی در طول سالهای اخیر، در دانشگاه تهران بسیار به یکدیگر نزدیک شدیم، همیشه او را تحسین میکردم و در او، یک فرد دانشگاهی شاید کمی بیش از اندازه کلاسیک، شاید کمی بیش از اندازه مودب، و بیشک، بیش از اندازه فروتن و باوقار برای جامعهای که در آن زندگی میکنیم، میدیدم، صفاتی که هرگز نتوانستم و نمیتوانم در خود بیابم؛ یک «آدم خوب» در معنای واقعی کلمه که میدانم بارها و بارها بدون آنکه چیزی از او بخواهم، در برابر کینهتوزیهای دشمنان و بازیهای شیطنتآمیز دانشگاهی، از من دفاع کرد. آخرین بارها به مشکلات پرونده «استادی» من مربوط میشد که اگر حبیبی نبود، شاید هرگز از آن حملات جان سالم بهدر نمیبردم. ابتدا محبت و احترام عظیمی در او نسبت به خود میدیدم، اما بعدها درک کردم که این محبت و احترام به هیچرو خاص من نیست و آنها را از هیچ کسی که لایق بداند، دریغ نمیکند، و در واقع، بیشتر از آنکه فردی در میان باشد، ارزشی بود که او برای مفیدبودن در حال دیگران احساس میکرد، و احترام به چیزی که شعار زندگیاش میدانست: عشق، عشق نسبت به همهکس و همهچیز.
در پرسشنامه پروست، از او پرسیده بودم که آیا شعار زندگیاش «نظم کاری» نیست، زیرا کمتر کسی را در زندگی به نظم او دیده بودم، و او پاسخ داد: نه! شعار من در زندگی فقط یک کلمه است: عشق، و تمام زندگیام را از این طریق میتوانید بفهمید: عشق به همهکس و همهچیز. و وقتی پرسیدم «نفرتآورترین چیز» به نظرش چیست، بهروشنی گفت که نمیخواهد از «نفرت» صحبت کند، بلکه ترجیحش آن است که بگوید چه چیز برایش در آدمها غمانگیزین و افسوسآورترین چیزهاست، و این چیز به نظرش «بیچارگی» بود که از آن بیشتر از اینکه مفهومی صرفا مادی درک کند، مفهوم «نبود هدف»، نداشتن «ذوق و شوق زندگی»، و «بطالت» را درک میکرد. میگفتم فقر را میگویید، و میگفت: نه لزوما؛ به نظر من، از آن معتادی در خیابان که سرش دائم زمین میافتد، بیچاره است تا آن برجنشین میلیاردری که بهرغم میلیاردهایش، هیچ چیز در زندگی ندارد، جز هراس از دست دادن پولهایش، و بیچارگی را بهرغم همه زرق و برقهای ظاهری، میتوانی در چهرهاش ببینی.
من با دکتر حبیبی، به رغم جدایی کاملمان در سبک زندگی (او کسی بود که شبها زود به بستر میرفت و سحرگاه از خواب بلند میشد و با نظمی خارقالعاده کار میکرد، و در مقابل، من کسی بودم که سحرگاه به بستر میرفت و هر ساعتی ممکن بود از خواب بیدار شود و نظم و ترتیبی داشت که کمتر کسی آن را «نظم و ترتیب» میداند)، پلهای مشترک زیادی داشتیم: نگاه بینرشتهای به معماری، شهرسازی و فرهنگ، نظریه پردازانی چون فرانسواز شوآی و هانری لوفبور و رولان بارت، نگاهی انسانی به شهر و انسان شهری که چگونه میتواند به بالاترین خلاقیتها برسد. هرگز فراموش نمیکنم که چقدر کتاب «امپراتوری نشانهها» را تحسین میکرد و شیفته دیدگاه بارت به توکیو و ژاپن بود.
در سالهای آخر، تعدادی از کتابها را آغاز کرده بود که به نظرم، نخستین نسل یک تاریخ فرهنگی شهری در ایران بودند: درباره تهران، میدان بهارستان و … . بارها در تهران، قزوین، مشهد و …، کنفرانسهای مشترک با یکدیگر داشتیم، و اینکه در کنار چنین استادی بنشینم و سخن بگویم، و او به حرفهایم گوش دهد و آنها را جدی بگیرد؛ اینکه در شرایطی که بسیاری از اصحاب علوم اجتماعی، «انسانشناسی» را به مضحکه میگرفتند، حبیبی همیشه تشویقم میکرد که همین مسیر را پیش بروم، برایم بزرگترین افتخار در زندگی بود و تا پایان عمر خواهد بود. دانشجویان بیشماری را به من معرفی کرد که دوست داشتند علوم اجتماعی را وارد کارهایشان کنند و از این راه، دوستان مشترک و پروژههای زیادی را دنبال کردیم و به ندرت نیز به سرانجام رساندیم.
در یک کلام، حبیبی استادی بود که اگر روزی قرار بر آن باشد که به معنای واقعی این کلمه بازگردیم، میتوان و باید از الگوی زندگی و آثار وی برای این کار استفاده کرد، استادی که هرچند در نگاه اول، شاید بیش از اندازه کلاسیک میآمد، اما آشنایی حیرتانگیزی با تمام نظریات مدرن داشت و رویکردش نسبت به مفهوم «حق شهر» لوفبور، گویای باور عمیقی بود که به عدالت اجتماعی از خلال شهر، در او وجود داشت. چند سال پیش که کتاب جدیدی از فرانسواز شوآی را از فرانسه برایش به ارمغان آوردم، درباره «انسانشناسی فضا»، چنان ذوق کرده بود که گویی کودکی نخستین اسباببازیاش را هدیه میگیرد. از اینروست که باید گفت امروز، استادی بزرگ، دوستی بیمانند، اندیشمندی کمنظیر و جایگزینناپذیر را از دست دادیم، باز هم دوستی دیگر که در این سال لعنتی و روزگار نفرینشده کرونایی از دست میدهیم، انسانهای ارزشمندی که هر روز یکبهیک از دست میروند، بیآنکه امیدی باشد که نه امروز و نه هرگز، جایگزینی برای آنها بیابیم.
یکی دو هفته پیش، برای چندمین بار در این ایام کرونایی، به او زنگ زدم، حالش خوب نبود و مشخص بود که بیماری نفسش را به معنای واقعی بریده است؛ مرگ، خود را در لایههای صدایش جای داده بود، اما همچنان با نشاط و امیدواری صحبت میکرد و از روزگار پساکرونایی که دیدارها را تازه کنیم و پروژههای دیگر، سخنرانیها، نوشتهها، جدلهای نظری و فکری، و … یاد میکرد. حبیبی نمیتوانست ناامید باشد؛ به معنایی، گویی ذاتا نمیتوانست جز مثبت فکر کند، و بیشک، مثل همه آدمهای خوب، غمهای بزرگی در دلش داشت یا شاید خاطراتی که به ناگزیر در زندگی هر کسی ممکن بود پیش بیاید. نمیدانم، زیرا هرگز هیچکدام از آنها را بازگو نکرد، شاید هم هیچکدام را هرگز نداشت، اما هرگز نمیخواست با گله و شکایت، کمترین باری از زندگی خود بر دوش زندگی دیگران بگذارد؛ هرگز نمیخواست جز به نکات مثبت و آن چیزهایی که میتوان در معجزه حیات پدید آورد، فکر کند، و هرگز جز این نکرد. یاد و خاطرهاش همیشه زنده خواهد ماند.
امروز، روز تسلیت به خانواده محترم او، به هزاران هزار دانشجویان و استادان تربیتشده در کلاسهایش، و به همه دوستان و علاقهمندانش، و همه دوستداران فرهنگ ایران است. با همه شهر باید به ماتم استاد خود بنشینیم تا بتوانیم فردا بار دیگر با همان اندیشه و روحیه مثبت، به کارهای مثبت، هرکاری که برای بهتر کردن زندگی انسانها از دستمان برمیآید، بازگردیم.
↑ برگرفته از کانال تلگرام انسانشناسی و فرهنگ